معنی دسته شمشیر

لغت نامه دهخدا

دسته شمشیر

دسته شمشیر. [دَ ت َ / ت ِ ش َ] (اِ مرکب) نام آلتی است که بدان تیر راست کنند و بعضی گفته که آن را به هندی بانک گویند و بدان تیر می تراشند. (غیاث). || (با اضافه) دستگیره ٔ شمشیر. قائم و قائمه ٔ سیف. مقبض. (دهار). و رجوع به دسته شود.


شمشیر

شمشیر. [ش ِ / ش َ] (اِ) سیف. سلاحی آهنین و برنده که تیغه ٔ آن دراز و منحنی و داری یک دمه است. تیغ. (ناظم الاطباء). وجه تسمیه ٔ آن شم شیر است که دم شیر و ناخن شیر است چه شم بمعنی دم و ناخن هر دو آمده است. (از غیاث) (برهان). صاحب آنندراج گوید: مرکب است ازشم و معنی آن ناخن و شیر، زیرا که این سلاح مانا است به ناخن شیر و شم بمعنی دم آمده چون سلاح مذکور به دم شیر مشابهتی دارد به این اسم موسوم گشت و خون آشام از صفات و دندان، ناخن، مد، بسم اﷲ، نهنگ و طاق مصر از تشبیهات اوست و با لفظ زدن، افکندن، خواباندن و نهادن مستعمل است و شمشیر در نیام کردن، شمشیر برآهیختن، آختن، کشیدن، از نیام کشیدن، از نیام برآوردن، هوا کردن و علم کردن از ترکیبات اوست و با لفظ خوردن نیز مستعمل، مثل تیغ خوردن و خنجر خوردن. (آنندراج). حربه ٔ آهنین و فولادین که دارای سینه ای بلند، منحنی ودمه ای برنده است. (فرهنگ فارسی معین). تیغ ابیض. ابوالصلت. حربه ٔ آهنین و بلند و خمیده یا مستقیم که سرتاسر یک سوی آن تا نوک برنده و بر آن دسته تعبیه باشد، برای بدست گرفتن که آنرا قبضه یا مشته گویند. شمشیرهای مستقیم گاه پهن و گاه باریک و با نوک تیز است و نزد اقوام مختلف گوناگون بوده است. (یادداشت مؤلف). رداء. سباب العراقیب. سلاح. سمیدع. سمیذع. شجیر. (از منتهی الارب). سیف. (از منتهی الارب) (دهار). شطب. ضریبه. صیلم. عطاف. صیقل. عقنقل. عضب. علق. غدیر. قرن. قضم. قرطبی. لج. مضربه. مضرب. ماضی. معطف. وشاح. (المنجد). وشاحه. (منتهی الارب) (المنجد):
به شمشیر بایدگرفتن مر او را
به دینار بستنش پای ار توانی.
دقیقی.
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
و بالا و تن تهم و نسبت کیانی.
دقیقی.
بود زخم شمشیر وخشم خدای
نیابیم بهره به هر دو سرای.
فردوسی.
مر آن را به شمشیر نتوان شکست
به گنج و به دانش نیاید به دست.
فردوسی.
بیفشرد شمشیر بر دست راست
به زور جهاندار برپای خاست.
فردوسی.
به کف آنکه شمشیر بار آورد
سر سرکشان در کنار آورد.
فردوسی.
سپه بر سپرها نبشتند نام
بجوشید شمشیرها در نیام.
فردوسی.
به شمشیر بستانم از کوه تیغ
عقاب اندرآرم ز تاریک میغ.
فردوسی.
چنین نماید شمشیر خسروان آثار
چنین کنند بزرگان چو کرد باید کار.
عنصری.
چون شاه بگیرد به کف اندر شمشیر
از بیم بیفکند ز کفها شم شیر.
عسجدی.
رسم محمودی کن تازه به شمشیر قوی
که ز پیغام زمانه نشود مرد خصیم.
ابوحنیفه ٔ اسکافی (از تاریخ بیهقی).
قاید بر میان سرای رسیده بود و شمشیر و ناچخ و تبر اندرنهادند و وی را تباه کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). احمد گفت خداوند من حلیم و کریم است و اگر نی سخن به چوب و شمشیر گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 328). اگر حرمت این مجلس عالی نیستی، جواب این به شمشیر باشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 324). در عقب این فذلک آن بود که عمامه پیش آوردند و شمشیر. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). غلامان را فرمودی تا درآمدندی و به شمشیر و ناچخ پاره پاره کردندی. (تاریخ بیهقی). سیاف شمشیر برهنه بدست ایستاده... و منتظر تا بگوید تا سرش بیندازد. (تاریخ بیهقی). مترس و دلیر باش که شمشیر کوتاه به دست دلاوران دراز گردد. (قابوسنامه).
شاه حبش چون تو بود گر کند
شمشیر از صبح و سنان از شهاب.
ناصرخسرو.
شمشیر اوست آینه ٔ آسمان نمای
آن آینه که هست به رویش نشان آب.
خاقانی.
از کف شمشیر توست معتدل ارکان ملک
زین دو اگر کم کنی ملک شود ناتوان.
خاقانی.
بر سرم شمشیر اگر خون گریدی
در سرشک خنده جان افشاندمی.
خاقانی.
دست و شمشیرش چنان بینی بهم
کآفتاب و آسمان بینی بهم.
خاقانی.
طوفان شود آشکار کز خون
شمشیر تو سیل ران ببینم.
خاقانی.
شمشیر اگرچه به بأس شدید و حد حدید موصوف است، مأمور امر و محکوم حکم تقدیر است. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 411).
شمشیر قوی نیاید از بازوی سست
یعنی ز دل شکسته تدبیر درست.
سعدی.
شمشیر نیک ز آهن بد چون کند کسی
ناکس به تربیت نشود ای حکیم کس.
سعدی.
سنگ حلمت گرنه در دندان شمشیر آمدی
از مخالف در جهان نگذاشتی یک جانور.
جمال الدین سلمان (از آنندراج).
مد بسم اﷲ دیوان بقا شمشیر است
ساحل بحر پرآشوب فنا شمشیر است.
صائب تبریزی.
هلاک زخم تو کردم که رسم جانبازی
ز کشته ٔ تو به طاق بلند شمشیر است.
محمدقلی سلیم (از آنندراج).
معنی مرد تمام از تیغ می آید برون
مصرعه ٔ شمشیر را خود مصرعی در کار نیست.
منوچهرخان (از آنندراج).
ای ز علم کار ظفر کرده راست
ناخن شمشیر تو کشورگشاست.
مخلص کاشی (از آنندراج).
شمشیر عشق بر سر سنگ مزار ما
ما عاشقیم و کشته شدن افتخار ما.
؟
- امثال:
با شمشیر چوبین جنگ نتوان کرد. (امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و قرآن پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا).
با شمشیر و کرباس پیش کسی رفتن. (از امثال و حکم دهخدا). بز و شمشیر هردو در کمرند. (امثال و حکم دهخدا).
به شمشیر باید گرفتن جهان.
فردوسی (ازامثال و حکم دهخدا).
جهان زیر شمشیر تیز اندر است.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر تیزی را که صیقل نزنند زنگ گیرد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر خطیب. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیرش به ابر می رسد. (از امثال و حکم دهخدا).
شمشیر مرتضی بجز از آهنی نبود
پشتی دین حق لقبش ذوالفقار کرد.
ظهیر فاریابی (از امثال و حکم).
کار شمشیر می کند نه غلاف. (از امثال و حکم دهخدا).
من جز به شخص نیستم آن قوم را پناه
شمشیر جز به رنگ نماند به گندنا.
سنایی (از امثال و حکم).
اصمع؛ شمشیر بران و بر اشرف مواضع برآینده. اصلیت، شمشیر زدوده ٔ بران آهیخته. (از منتهی الارب). صارم، شمشیر تیز. (دهار). عراص، شمشیر لرزان. (منتهی الارب). دلق، شمشیر از نیام برآوردن. (تاج المصادر بیهقی). خشیب، شمشیر بساخت نخستین که هنوز سوهان و صیقل نکرده باشند آنرا. ذملق، شمشیر تیز. فرند؛ شمشیر جوهردار. ذری، شمشیر بسیارآب. رسب، مرسب، نام شمشیر نبی (ص). اسلیل، شمشیر برکشیده شده. صفیحه، شمشیر پهناور. ضیع؛ شمشیر زدوده ٔ آزموده. صلت، شمشیر صیقل و بران و برهنه. عابس، شمشیر عبدالرحمان بن سلیم کلبی. سقاط؛ شمشیر گذاره ٔ برنده که پیش از مقطوع بر زمین افتد. مسافع؛ شمشیر زننده. مسلول، شمشیر برکشیده. معجوف، شمشیر زنگ گرفته ٔ بی صیقل مانده. صموت، شمشیر گذرنده. قشیب، شمشیر نو. زنگ زدوده و شمشیر زنگ ناک (از اضداد است). (منتهی الارب). شرخ، شمشیر آب داده. (دهار). صراط؛ شمشیر دراز. (منتهی الارب).
- به شمشیر دست بردن، شمشیر کشیدن برای جنگ و حمله:
کنون کردنی کرد جادوپرست
مرا برد باید به شمشیر دست.
فردوسی.
- خداوند شمشیر، شمشیرزن. جنگی و زورآزما. فرمانده سپاه. کنایه از صاحب زور و قدرت و نیرو: با این همه زبان در خداوندان شمشیر دراز می کرد [بوسهل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 334).
- دو دستی شمشیر زدن، با دو دست شمشیر گرفتن و جنگ کردن. کنایه از شجاعت، لیاقت و قدرت نشان دادن است. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر آبدار، شمشیر درخشنده و تیز و برنده. (ناظم الاطباء).
- شمشیر از نیام برکشیدن، شمشیر از غلاف برآوردن. (یادداشت مؤلف). امتسال. امتساح. (منتهی الارب). امتخاط. اختراط. انتضاء. (تاج المصادر بیهقی). معط. (منتهی الارب). امتلاح. (المصادر زوزنی). تمثیل. (از منتهی الارب). رجوع به ترکیب شمشیر از نیام کشیدن (برآوردن) شود.
- شمشیراز نیام یا ز نیام کشیدن یا برآوردن، بیرون آوردن شمشیر از غلاف برای حمله یا زدن و کشتن کسی یا حیوانی را:
امید صائب از همه کس چون بریده شد
شمشیر آه را ز نیام سحر کشید.
صائب.
من گرفتم برنیارد موج شمشیراز نیام
از هوای خود خطر دارد حباب زندگی.
صائب (از آنندراج).
- شمشیر افکندن بر کسی یا گروهی یا عضوی یا چیزی، با شمشیر زدن. فرودآوردن شمشیر بر...:
حریصی را که شمشیر افکنی بر ترک و بر تارک
سزد مغفر چو مرغش ز آشیان سر بپرانی.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
- شمشیربازی، شمشیرکشی. شمشیر کشیدن:
گر او قصد شمشیربازی کند
زبانم به شمشیر یازی کند.
نظامی.
- شمشیر بران، شمشیری که سخت تیز و برنده باشد. (یادداشت مؤلف). خاشف. (منتهی الارب). حسام. (دهار). خشوف. خشیف. خضم. جراز. سیف سراطی. (منتهی الارب). صمصام. (دهار). سراط. صل. ضارم. سیف مقصع. مخصل. عضب. قرضوب. قاضب. قضاب. قضابه. سیف قاصل و قصال و مقصل. (منتهی الارب).
- شمشیر برکشیدن، شمشیر آختن. شمشیر کشیدن. بیرون آوردن شمشیر از غلاف زدن را. (یادداشت مؤلف). امتیار. امتغاظ. (منتهی الارب). نضو. (تاج المصادر بیهقی) (دهار). امتساخ. امتشاق. امتشال. امتحاط. امتشان. (منتهی الارب): شمشیر برکشید و گفت زنادقه و قرامطه را بر باید انداخت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 377). شمشیر برکشد و هر کس که وی را بازدارد، گردن وی بزند. (تاریخ بیهقی).
- شمشیر پهن، شمشیری که تیغه ٔ آن پهن و عریض باشد. (ناظم الاطباء).
- شمشیر جوشن گداز، شمشیری که زره را ببرد و بگدازد:
نهنگان شمشیر جوشن گداز
به گردن کشی کرده گردن فراز.
نظامی (از آنندراج).
- شمشیر چوبین، مخراق. بلونک. (یادداشت مؤلف). شمشیر که از چوب باشد. شمشیر که بچه ها از چوب سازند و در بازی بکار برند:
جمله با شمشیر چوبین جنگشان
جمله در لاینبغی آهنگشان.
مولوی.
- شمشیرحمایل بستن، شمشیر بر کمر بستن. شمشیر بر میان بستن: امیر ببوسید و کلاه برداشت و بر سر نهاد و لوا بداشت بر دست راستش و شمشیر حمایل بست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 378).
- شمشیرحواله ٔ (فرق) کسی کردن، شمشیر بر (سر) او زدن. (فرهنگ فارسی معین). شمشیر را بجانب سر به حرکت درآوردن و آهنگ فرودآوردن به سر او کردن.
- شمشیر خواباندن، فرودآوردن شمشیر. با شمشیر زدن کسی یا حیوانی یا چیزی را:
می زند چون گل دو عالم موج آغوش امید
تا کجا شمشیر خواباند خم ابروی تو.
صائب (از آنندراج).
- شمشیرِ داد، کنایه از نیروی عدالت. قدرت دادگستری:
هر آن گنج کآن جز به شمشیر داد
فرازآید از پادشاهی مباد.
فردوسی.
- شمشیر در بغل خوابیدن، با کمال احتیاط خوابیدن مثل ترکش بسته خوابیدن. (آنندراج).
- شمشیر در غلاف کردن، درغلاف گذاشتن شمشیر. مقابل شمشیر کشیدن و شمشیر برآهیختن.
- || کنایه از ترک مخاصمه و پیکار کردن. رجوع به ترکیب شمشیر درنیام کردن شود.
- || کنایه ازروگردان شدن از کار یا تصمیمی که بیشتر به سبب ترس از کسی یا چیزی صورت می گیرد.
- شمشیر در میان کردن، شمشیر در نیام کردن. غلاف کردن شمشیر را:
از نوک غمزه تا کی خونها کنی دمادم
شهری بکشتی اکنون شمشیر در میان کن.
میرخسرو دهلوی (از آنندراج).
- شمشیر در نیام کردن، شمشیر در غلاف کردن. (یادداشت مؤلف). اشلات. (المصادر زوزنی). اقراب. (تاج المصادر بیهقی) (المصادر زوزنی). شیم. (دهار) (تاج المصادر بیهقی):
خط سیاه دل از تیغ رو نگرداند
بگو به غمزه که شمشیر در نیام کند.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
رجوع به ترکیب شمشیر در غلاف کردن شود.
- شمشیر دورویه، شمشیر دولبه. شمشیر که از دو سوی ببرد. شمشیر که هر دو لبه ٔ آن تیز و بران باشد:
اینجا به رسول و نامه برناید کار
شمشیر دورویه کار یک رویه کند.
سلطان شاه بن الب ارسلان.
- شمشیر صبح، کنایه از خورشید است. (یادداشت مؤلف):
محتاج نیست طلعت زیبای تو به تاج
شمشیر صبح را نبود حاجت فسان.
ظهیر فاریابی.
- شمشیرِ غازی، شمشیر جنگ آور و در اینجا کنایه از قدرت بیان است:
چو باشد نوبت شمشیربازی
خطیبان را دهد شمشیر غازی.
نظامی.
- شمشیرفروش، سیاف. آنکه کار فروختن شمشیر دارد. تیغفروشنده. (یادداشت مؤلف).
- شمشیرگذار، شمشیرزن. آشنا به فنون شمشیرزنی. کنایه از جنگاور و شجاع. (یادداشت مؤلف).
- شمشیر گران، شمشیر بزرگ. شمشیر بلند و سنگین:
رای کرده ست که شمشیر زند چون پدران
که شود سهل به شمشیر گران شغل گران.
منوچهری.
- شمشیر گوشتین، کنایه از زبان باشد. (انجمن آرا) (از مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (از برهان).
- شمشیر نهادن در کسانی یا گروهی، کشتن آن کسان یا گروه. از دم شمشیر گذراندن آنان را:
دلاور دلیران شمشیرزن
نهادند شمشیر در مرد و زن.
ملا عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
- شمشیر هندی،سیف مهند. مهند. هندوانی. هندی. (یادداشت مؤلف):
ز اسبان تازی به زرین ستام
ز شمشیر هندی به زرین نیام.
فردوسی.
به شمشیر هندی بزد گردنش
به آتش بینداخت بی سر تنش.
فردوسی.
جهاندیده هندو زمین بوسه داد
زبانی چو شمشیر هندی گشاد.
نظامی.
موحد چه در پای ریزی زرش
چه شمشیر هندی نهی بر سرش.
(گلستان).
- شمشیر هواکرده، شمشیر کشیده. شمشیر آخته. تیغ برکشیده. شمشیر برهنه در دست:
هر بار همی آیی شمشیر هواکرده
آن کن که ترا باید من بنده هواخواهم.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- مرد شمشیر، جنگاور و شمشیرزن. سرباز جنگی:
هزار و چهل مرد شمشیر داشت
که دیبا ز بالا زره زیر داشت.
فردوسی.
- نرم شمشیر، کنایه از شخص ملایم و باگذشت. مقابل لجوج و ستیزه جو و انتقام جو:
به کین خواستن نرم شمشیر بود.
نظامی.
|| روشنایی صبح. || روشنایی آفتاب. (ناظم الاطباء). || مجازاً مرد جنگی. سرباز. (یادداشت مؤلف): این اندر سیر ملوک نبشتند که به یک لفظ قلم پنجاه هزار شمشیر هزیمت شد. (نوروزنامه). || کنایه از زور و قدرت و توانایی. نیروی نظامی و جنگ و نبرد. (از یادداشت مؤلف). قدرت رزمی: روی به ترکمانان نهند تا ایشان را از خراسان رانده کرده آید به شمشیر که از آنها راستی نخواهد آمد. (تاریخ بیهقی). مثال داد تا قهندز را در پیچیدند و به قهرو شمشیر بستدند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 348). حصار به شمشیر بستدند و بسیاری از غوریان بکشتند. (تاریخ بیهقی).
آنکه بیش از دگران بود به شمشیر و به علم
وآنکه بگزید و وصی کرد نبی بر سرماش.
ناصرخسرو.
- امثال:
قلم از شمشیر بُرنده تر است، نیروی قلم از نیروی شمشیر بیشتر است.

شمشیر. [ش َ] (اِخ) نام محلی کنار راه کرمانشاه به پاوه میان گردنه ٔ شمشیر و امامزاده در121 هزارگزی کرمانشاه. (یادداشت مؤلف). دهی است ازدهستان جوانرود بخش پاوه ٔ شهرستان سنندج. سکنه ٔ آن 456 تن. آب آن از چشمه و رودخانه. محصول عمده ٔ آنجا غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5).

شمشیر. [ش َ] (اِ) درختچه ای است از نوع گوشوارک و در جنگل ارسباران دیده می شود. (گااوبا). قاقلهالصغیره. شوشمیره. (یادداشت مؤلف). درختچه ای است از تیره ٔ شمشیریان جزو رده ٔ دو لپه ای های جداگلبرگ که در جنگلهای شمال ایران فراوان است. شیمشیر. تقیهالراهب. شجرهالفهم. (فرهنگ فارسی معین). قاقله. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی). شوشمر گویند و آن قاقله ٔ صغار بود. (اختیارات بدیعی).


دسته

دسته. [دَ ت َ / ت ِ] (اِ) هر چیز که نسبت به دست دارد. (آنندراج). || دستینه. خط نوشته. دستخط:
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
و مراد از این دست همانست که حافظ گوید در این بیت «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و اینکه اسدی گوید «دسته یاور بود» و شعر فوق از کسائی را شاهد می آورد بر اساسی نیست. (یادداشت مرحوم دهخدا). || آنچه کوفتنی هاون را بدان کوبند. استوانه مانندی کوتاه با بنی پهن تر، از چوب یا سنگ یا فلز که آنچه در هاون است بدان کوبند... مرادف دسته ٔ سنگ است که مقابل هاون بود. (آنندراج). کوبه. مِدَق ّ. هاون دسته. حدله. (منتهی الارب):
ندیده ست آنچه من دیدم ز غربت
بزیر دسته سرمه کرد هاون.
ناصرخسرو.
این بوی سای این فلکی هاون
میسایدم به دسته ٔ آزارش.
ناصرخسرو.
- امثال:
مثل دسته ٔ هاون، به توبیخ، بچه در قنداق یا بغل. (امثال و حکم دهخدا).
اگر مردی سر دسته ٔ هاون را بشکن. (امثال و حکم ذیل همین مثل).
|| مقبض. مقبض سیف. قبضه. قائم. قائمه.قسمت غیر برنده ٔ کارد و شمشیر و تیغ و قلمتراش و چاقو که تیغه را در خود جای داده است. مقابل تیغه: دسته ٔ تیغ، دسته ٔ شمشیر، دسته ٔ کارد، دسته ٔ چاقو؛ قبضه و قائمه ٔ تیغ و شمشیر و جز آن:
چو بشنید مهراب بر پای جست
نهاد از بر دسته ٔ تیغ دست.
فردوسی.
کاردی باید از آنگونه گهردار که تیغ
بفلک ماند و بر زهره و تیر و برجیس
دسته چون عود که چون برکشی اندر مجلس
خوش و خوشبوی شودهرکه بود با تو جلیس.
سوزنی.
کی تراشد تیغ دسته ٔ خویش را
رو بجراحی سپار این ریش را.
مولوی.
نی غلطم پیسه نشد تیر راست
پیسگی از دسته ٔ شمشیر خواست.
میرخسرو.
سر نهاده میان زانوها
هرزمان ساخت دسته چاقوها.
کاتبی.
جزعه السکین، دسته ٔ کارد.جزاه؛ دسته ٔ درفش و کارد و مانند آن. (منتهی الارب).خلیل، دسته ٔ شمشیر (دهار). نصاب، دسته ٔ کارد. (دهار).
- دسته بزر، با دسته ٔ زرین. دارای قبضه ٔ زرین:
یکی گرز پیروزه دسته بزر
فرود آن زمان برگشاد از کمر.
فردوسی.
یکی گرز پولاد دسته بزر
به گوهر بیاراسته سربه سر.
فردوسی.
- تیغ دودسته، رجوع به دودسته و دودستی شود:
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
|| جای گرفتن از چیزی یا آلتی، چنانکه دسته ٔ کمان. عجس. معجس. مشته. مقبض. آن قسمت از آلات و ادوات که برای بدست گرفتن است: کلیه؛دسته ٔ کمان. || جای گرفتن ظروف یا برخی آلات. قسمت برآمده بر کناره ٔ ظرف یا نیم حلقه مانندی که بر دو سو یا یک سوی ظرف تعبیه باشد تا ظرف را بدان برگیرند و بنهند، چون دسته ٔ دیزی، دسته ٔ کوزه، دسته ٔ مشربه، دسته ٔ قوری، دسته ٔ کماجدان، دسته ٔ سطل، دسته ٔزنبیل، دسته ٔ سماور و غیره. گوشه. عروه. دستک. دستاویز:
این چنین اسبی مرا داده ست بی زین شهریار
اسب بی زین آن چنان باشد که بی دسته سبوی.
منوچهری.
این دسته که در گردن او[کوزه] می بینی
دستی است که بر گردن یاری بوده ست.
خیام.
عصام،دسته ٔ آوند. (منتهی الارب).
- بی دسته، دسته شکسته. فاقد دستاویز: مرد بی برگ و نوا را به حقارت مشمار
کوزه بی دسته چو بینی به دو دستش بردار.
؟
- امثال:
پسرخاله ٔ دسته دیزی من نیست، مرا با او هیچ نسبتی و خویشی نیست.
صد کوزه بسازد، یکی دسته ندارد. (جامع التمثیل).
|| آنچه بر افزارها نصب کنند از چوب یا فلز چنانکه در اره و تبر. || قسمت باریک و بلند متصل به بعض از آلات چون دسته ٔ خاک انداز و دسته ٔ جارو و دسته ٔ بیل و دسته ٔ پارو خواه بتمامه متصل و یکپارچه باشد چنانکه در پارو، خواه جداگانه به اصل آلت نصب شود چنانکه در بیل. دم مانند برخی آلات و ادوات را چون قاشق و ملعقه و جارو و غیره نهند چنانکه دسته ٔ خشت، دسته ٔ زوبین، دسته ٔگرز، دسته ٔ جارو، دسته ٔ بیل، دسته ٔ پارو، دسته ٔ خاک انداز، دسته ٔ دستاس، دسته ٔ گاوآهن، دسته ٔ قاشق، دسته ٔ ملعقه: چون شیر پیش آمدی خشتی کوتاه دسته قوی بدست گرفتی و نیزه ٔ سطبر کوتاه. (تاریخ بیهقی).
تاج و تخت ملوک بی نم میغ
دسته ٔ گرز دان و قبضه ٔ تیغ.
سنائی.
مهندس دسته ٔ پولاد تیشه
ز چوب نار تر کردی همیشه.
نظامی.
یدالرحی، دسته ٔ آسیا. عصا الرمح، دسته ٔ نیزه. رعتر؛ دسته ٔ بیل و جز آن. (منتهی الارب).
- دسته ٔ اوجار، چوب عمودی که به آخر اوجار پیوسته است و اوجار آلتی است که یک سر آن به یوغ پیوندد و سر دیگر آن به چوبی که گاوآهن در آن تعبیه است. مشته.
- دسته ٔ فراش، جارو. (از جهانگیری):
گهی چو فکرت نقاش نقشها سازی
گهی چو دسته ٔ فراش فرشها روبی.
مولوی.
- امثال:
پیر می سازد مریدان دسته می نهند.
- مثل دسته ٔ جارو، سبلتی بزرگ و آویخته. (امثال و حکم دهخدا).
|| ساعد آلات موسیقی چون دسته ٔ تارو ویلن و عود و طنبور. آنچه بر کاسه ٔ عود و طنبور وصل کنند. (برهان):
آن بلبل کاتوره برجسته ز مطموره
چون دسته ٔ طنبوره گیرد شجر از چنگل.
منوچهری.
- دسته ٔ حلاج، مشته. مقبض. رجوع به مشته شود.
- دسته ٔ طاء (به مناسبت شباهت)، شکل الفی که درحرف طاء نویسند و لهذا طای مطبقه را طای دسته دار گویند. (آنندراج).
- دسته ٔ قید مجلد، دسته ٔ شکنجه. (آنندراج):
که باشد هریکی را لوله در طول
فزون از دسته ٔ قید مجلد.
میرالهی (درهجودو کوزه ٔ لوله دار).
|| چوبی که بدان تون را می زنند تا بافه شود. (در تداول مردم گناباد خراسان). || ساعت دوازده ٔ صبح (ظهر)، و ساعت دوازده شب (نیم شب) در ساعتهای غروب کوک.توضیح آنکه دسته ای برای گرفتن و از جا برداشتن یا از جیب و محفظه خارج ساختن در برخی از ساعتها تعبیه است و بر صفحه ٔ ساعت نقش عدد دوازده زیر این دسته واقع است و وقتی عقربه های ساعت روی عدد دوازده قرار می گیرند برابر دسته ٔ ساعت نیز واقعند و بهمین مناسبت کلمه ٔ دسته مرادف ساعت دوازده در تداول رایج شده است: نیم ساعت به دسته مانده از خواب برخاسته سوار شدم. (سفرنامه ٔ خراسان ناصرالدین شاه).
- سرِ دسته، ساعت دوازده تمام.
|| گنبد گل. گنبد. (یادداشت مرحوم دهخدا). چند شاخه از گل که بهم کرده باشند و بندی بر گرد آنها بسته چون دسته ٔ گل و دسته ٔ ریحان و دسته ٔ نسترن و دسته ٔ شبوی و دسته ٔ نرگس و دسته ٔ خیری و غیره. مجموعه ای از گلها که دمهای آن را با ریسمانی بهم بسته باشند و آن را گلدسته نیز گویند:
که آن دسته ٔ گل بگاه بهار
بمستی همی داشتی در کنار.
فردوسی.
دوصد مرد برنا ز فرمانبران
ابا دسته ٔ نرگس و زعفران.
فردوسی.
شتروارها نار و سیب و بهی
ز گل دسته ها کرده شاهنشهی.
فردوسی.
بیامد به پیشش زمین بوس داد
یکی دسته ٔ گل به کاووس داد.
فردوسی.
یکی جام می برگرفته بچنگ
بسر برزده دسته ٔ گل برنگ.
فردوسی.
اگر دسته داری بدستت مبوی
یکی تیز کن مغز و بنمای روی.
فردوسی.
می اندر قدح چون عقیق یمن
به پیش اندرون دسته ٔ نسترن.
فردوسی.
کتایون بشد با پرستار شصت
یکی دسته ٔ تازه نرگس بدست.
فردوسی.
سپهدار در خانه بنشسته بود
همی گرد بر گرد او دسته بود.
فردوسی.
خاری که بمن در خلد اندر سفر هند
به چون به حضردر کف من دسته ٔ شب بوی.
فرخی.
دم هر طوطیکی چون ورق سوسن تر
باز چون دسته ٔ سوسن دم هر طاووسی.
منوچهری.
امیر همچنان دسته ٔ شبوی و سوسن آزاد نوشتکین را داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
هست پروین چو دسته ٔ نرگس
همچو بنات نعش رنگینان.
مشرقی.
پروین به چه ماند به یکی دسته ٔ نرگس
یا نسترن تازه که بر سبزه نشانیش.
ناصرخسرو.
دسته ٔ گل گر ترا دهد تو چنان دانک
دسته ٔ گل نیست آن که پشته ٔ خار است.
ناصرخسرو.
بدوستگانی این باده ای بدان آورد
بشادمانی آن دسته ای ازین بربود.
مسعودسعد.
در مجلس روزگارت این بس
کز درزه رسیده ای به دسته.
انوری.
روز نوروز... موبد موبدان پیش ملک آمدی با جام زرین... و یک دسته خوید سبز رسته. (نوروزنامه).
دسته ٔ گل بود کز دورم نمود
چون بدیدم آتش اندر چنگ داشت.
خاقانی.
چو سرو سهی دسته ٔ گل بدست
سهی سرو زیبا بود گل بدست.
نظامی.
یک دسته بنفشه داشتم چست
پاکیزه چنانکه از دلم رست.
نظامی.
گرفته دسته ٔ نرگس بدستش
بخوشخوابی چو نرگسهای مستش.
نظامی.
سبزه بتحلیل بخاری شده
دسته ٔ گل پشته ٔ خاری شده.
نظامی.
بر کف این پیر که برناوش است
دسته ٔ گل مینگری و آتش است.
نظامی.
یک دسته گل دماغ پرور
از خرمن صد گیاه بهتر.
نظامی.
دیدم گل تازه چند دسته
بر گنبدی ازگیاه بسته.
سعدی (گلستان).
صد دسته باد از گل اقبال در کفت
بر فرق دشمنانت تیغ دودسته باد.
محمد شمس بغدادی.
گر نوزد صرصر قهر تو بر کوهسار
دسته ٔ سنبل دمد تا به ابد از دمن.
علی قلی بیک ترکمان.
جدا شدیم ز هم صحبتان خوشا روزی
که بود دسته ٔ گل را حسد به دسته ٔ ما.
محمدقلی سلیم.
- دسته دسته، به دسته ها، به گنبدها و مجموعه های فراهم آمده از گل:
بر بناگوشی که رنگ او به چشم عاشقان
دسته دسته گل نمودی پشته پشته خار شد.
سوزنی.
- گلدسته، دسته ٔ گل. مجموعه هایی از گلها که دمهای آنها را با ریسمانی بهم بسته باشند:
گلدسته ٔ امیدی بر دست عاشقان نه
تا رهروان غم را خار از قدم برآید.
سعدی.
- مثل دسته ٔ گل، سخت پاکیزه. (امثال و حکم دهخدا).
|| چند شاخه از رستنی ها و تره ها که بهم کرده باشند. مجموعه ٔ فراهم آمده از شاخه های جو و گندم و یونجه و قصیل و گیاه که بر هم نهند وبر گردشان بندی بندند. تعدادی از علف و سبزه و ریاحین و گیاههای دیگر که بندند. بسته ٔ ریاحین. دستجه. (منتهی الارب). چند طاقه و لاغ از سبزیهای خوردنی یا علف برهم نهاده. (یادداشت مرحوم دهخدا). باقه. بافه. یافه. بند. حزمه. فاروقه. مقداری از غله یا از گل و ریاحین و مانند آن که بر هم پیچیده می بندند. (ناظم الاطباء):
آنرا که به بیهوده سخن شاد شود جانش
بفروش به یک دسته خس و تره ٔ بقال.
ناصرخسرو.
دل از بیهوده خالی کن خرد را
به دسته ٔ سیر در خوش نیست سوسن.
ناصرخسرو.
هرکه او از کرم دست تو آگاهی یافت
نخرد حاتم طی را به یکی دسته کرم.
سوزنی.
دو درم نمک در شبت با یکدسته کاسنی هفت روز بخورند ناشتا. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). سداب و شبت از هریکی دسته ای. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). برگ کرفس وبرگ کسنه از هریکی یک دسته ای کوچک. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
زلال خضر دل مرده را اثر نکند
دم مسیح نگیرد به دسته ٔ جندل.
میرخسرو.
باقه؛ دسته ٔ تره. (دهار). غبط؛ دسته ٔ کشت دروده. (منتهی الارب). ضغث، دسته ٔ سپرغم و دسته ٔ گیاه از هر نوع. (دهار). کدره؛ دسته ٔ دروده از زراعت. (منتهی الارب). || بر هر چیز فراهم آمده اطلاق کنند. (از آنندراج). مقداری از هیمه. قطعات چوب بریده به طول یک گز یا کمتر و بیشتر و بر هم نهاده. || چند چیز از یک جنس که بهم کرده باشند. چند چیز از یک جنس و نوع پیوسته بیکدیگر، نظیر یک دسته چرم: دجاجه؛ دسته ٔ ریسمان. (دهار). رزمه؛ بند پارچه. دسته ٔ پارچه.
- دسته کلید، مجموعه ٔ فراهم آمده از کلیدها. چند کلید که باهم در حلقه ای بند کرده باشند. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
|| هربسته ای که دارای بیست و چهار تیر باشد. (ناظم الاطباء). || بیست و چهار ورق کاغذ (در اصطلاح صحافی و کاغذ فروشی). بند کوچک. بند. دسته ٔ کاغذ. (برهان). بند کاغذ. چند ورق از کاغذ بسته و یا تاکرده ٔ توی هم گذاشته. (ناظم الاطباء). یک بسته از کاغذ که نوعاً بیست و چهار ورق باشد. (ناظم الاطباء): پس بیرون از صدر بنشست و دوات خواست بنهادند و دسته ای کاغذ و درج سبک چنانکه وزیران را برند و نهند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 153).
دو دسته کاغذ سغدی نواختم فرمود
نجیب خواجه مؤید شهاب دین احمد.
سوزنی.
اضمامه؛ دسته ٔ نامه.
- دسته های فرد، در اصطلاح مالیه ٔ دوره ٔ صفویه و قاجاریه، رونوشت دستورالعمل و فرامین و غیره هر سال در اوراق مجزائی موسوم به «فرد» ثبت می گشت و این فردها دسته دسته نزد مستوفیان ضبط میشد. و این دسته ها چنانچه حجیم بود آنهارا در یک بسته ٔ تیماجی که بندی از قیطان داشت حفظ می کردند. ثبت کتابچه ٔ دستورالعملهای یک سال ایالات و ولایات کل مملکت چون همیشه حجیم بود هریک جداگانه بین دو تخته با ریسمان نازکی بسته میشد، یک نسخه در دفتروزیر دفتر و نسخه ٔ دیگر نزد سررشته دار کل ضبط میشد.ثبت فرامین را هم علی حده می گذاشتند. سررشته عبارت از مجموع فردهایی بود که از روی کتابچه های دستورالعمل یا فرامین و بروات نوشته میشد و نسخه ٔ دوم این اسناد بود که اصطلاحاً آنرا ثبت می گفتند. ثبت کتابچه های دستورالعمل بعد از اینکه به صحه ٔ ملوکانه میرسید رسمیت داشت و در محل مخصوصی ضبط میشد. (از مقاله ٔ دکتر احمد متین دفتری در مجله ٔ راهنمای کتاب شماره ٔ اول سال نهم اردیبهشت 1345 ص 31). و نیز رجوع به دستورالعمل شود.
|| رشته. طویله. بند. علاقه.
- دسته ٔ مروارید، علاقه ٔ مروارید. (آنندراج):
همیشه تا زبهار و خزان زمین و هوا
شود چو چهره ٔ لیلی و چون دم مجنون
هوا گسسته کند دسته های مروارید
زمین نهفته کند فرشهای بوقلمون.
امیرمعزی.
|| یک جمع. اجتماعی از مردم. گروه. جماعت. جمع. فئه. جماعت مردم. (برهان). جمعی از مردم. (غیاث). ثله. فریق. حزب. عصبه. معشر. قوم.
- دسته جمعی، باهم. باتفاق. چند تن در معیت هم. گروهی همراه هم.
- از دسته ٔ، از جمع و طائفه ٔ. از گروه: من رب و رب ندانم از دسته ٔ شاهوردی خانم. (در تداول مردم قزوین، پاسخ مردی است کُرد در قبر در جواب نکیر و منکر).
- دار و دسته، یاران و خویشان. بستگان و پیوستگان. پیروان و بستگان.
- دار و دسته راه افتادن، با همه ٔ افراد خانواده یا بستگان و پیوستگان حرکت کردن و بجائی رفتن.
- دار و دسته راه انداختن، اجتماعی از هواخواهان و یاران وهمفکران ترتیب دادن.
|| جوق. طُلب. افراد در یک رده. جماعتی در صفی منظم: باقی امرا و حشم بیرون بارگاه صد دسته نشسته و سلاحها بسته. (جهانگشای جوینی).
- دسته دسته، گروه گروه. فوج فوج. جوق جوق. طلب طلب.
|| یک قسمت از سپاه خواه پیاده باشد و یا سوار. (ناظم الاطباء). || این کلمه در اصطلاح نیروی دریائی دو کشتی جنگی است که به فرماندهی یک نفر باشد. نظیر هنگ در نیروی زمینی و بجای سکسیون اختیار شده است. (لغات فرهنگستان). || جمعیتی که برای سینه زدن در عزای حسین بن علی علیه السلام در کوچه هاو تکایا با علمها و علامتها و کتلها حرکت کنند و نوحه سرایی کنند. گروهی از مردم که سینه زنان و نوحه سرایان در ایام عزا به تکایا و مساجد و کوی و برزن روند وغالباً منتسب به محله ای یا طایفه ای باشند: دسته ٔ سینه زنان. دسته ٔ زنجیرزنان. دسته ٔ طبق کشان. دسته ٔ چاله میدان. دسته ٔ سنگلج. دسته ٔ ترکها.
- دسته راه انداختن، گروهی نوحه خوان و سینه زن و زنجیرزن با علمها و بیرقها و کتلها و علامتها بحرکت درآوردن و به تکایا ومساجد بردن. ترتیب دادن اجتماعی از نوحه خوانان و سینه زنان با علامتها و بیرقها و به مساجد و تکایا و کوی و برزنها بردن.
- سردسته، راهبر و آمر و بزرگ دسته های سینه زن و قمه زن و زنجیرزن. آنکه هدایت و ترتیب کار سینه زنان و نوحه خوانان و به راه بردن این جمع را با علم و کتل و علامت برعهده دارد.
|| مجموع کسانی که باهم به مطربی روند در تحت ریاست کسی. مجموعه مطربانی که با یکدیگر به مجلسی روند. قوم. (یادداشت مرحوم دهخدا). یک هیئت از مغنیان و مطربان و بازیگران و رقاصان که با هم کار کنند. مجموع افراد معلوم و بازیگران تحت ریاست یک تن: دسته ٔ اسماعیل بزاز. دسته ٔ زهرا قمی. || مسخره. (غیاث). رجوع به دسته شدن شود. || گستاخ. مردم گستاخ. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). گستاخ و بی ادب. (برهان). || مردم را گستاخ گردانیدن. (برهان). مردم را گستاخ کرده بودن. (فرهنگ اسدی). مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیت رودکی نوشته است که فرهنگ اسدی نخجوانی به معنی مردم گستاخ می گیرد اگر شعر به صورت مضبوط او درست باشدگستاخی است نه گستاخ مگر آنکه در شعر بجای کلمه ٔ دادی «کردی » باشد چنانکه در نسخه ٔ اسدی اینطور ضبط شده است:
نیست از من عجب که گستاخم
که تو دادی به اوّلم دسته.
رودکی.
و رجوع به معنی یار و مددکار در چند سطر بعد شود. || ابرام. || اذیت. || خطا و غلط. || جرم و تقصیر. (ناظم الاطباء). || یاری و معاونت. (آنندراج):
چون از فساد بازکشی دستت
آنگه کند صلاح ترا دسته.
ناصرخسرو.
در یادداشتی مرحوم دهخدا کلمه ٔ دسته را در این شعر به معنی گستاخ گرفته است و در یادداشت دیگر به معنی زنهار و امان. رجوع به دو معنی مذکور شود. || یار و مددکار. (جهانگیری) (برهان). یاور. (فرهنگ اسدی):
گوئی که به پیرانه سر از می بکشم دست
آن باید کز مرگ نشان یابی و دسته.
کسائی.
مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از نقل بیتی از رودکی (که در معنی گستاخ نقل کردیم و بیتی از ناصرخسرو که ذیل معنی یاری و معاونت آوردیم) و این بیت کسائی نوشته است: بگمان من دسته به معنی زنهار و امان و امضا و خط و خط امان و ضمان و امر و حکم و فرمان و امثال آن است یا دلیل، نه معنی هایی که بدان می دهند چنانکه دستینه هم بهمین معنی است و مراد از این دسته همان است که حافظ می گوید «یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر» و امروز هم می گویند: مگر از مرگم کاغذ آورده ام، یعنی سند گرفته ام که کی می میرم. || تتمه ٔ ریسمان و ابریشم که به عرض کار در نورد بماند، چون آنچه جولا بافته است ببرد. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || مناقشه ٔ تازه که هنوز یک دعوا انفصال نشده یکی دیگر سر کنند. (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی). || دستوری. رخصت. اجازت. اذن. (یادداشت مرحوم دهخدابا علامت تردید).
- دسته یافتن، دستوری و رخصت یافتن مأذون شدن:
ایام نریخت خون خصم تو چو گل
تا از سر تیغ تو چو گل دسته نیافت.
اشرفی سمرقندی.

دسته. [دُ ت َ / ت ِ] (اِ) سنگ. حجر. (آنندراج) (برهان) (جهانگیری).


قائمه ٔ شمشیر

قائمه ٔ شمشیر. [ءِ م َ / م ِ ی ِ ش َ] (ترکیب اضافی، اِ مرکب) دسته ٔ شمشیر. قبضه ٔ شمشیر.

فارسی به عربی

حل جدول

واژه پیشنهادی

فرهنگ عمید

شمشیر

ابزاری آهنی با تیغه‌ای دراز و تیز که در قدیم در جنگ به کار می‌رفته،
* شمشیر زدن: (مصدر لازم) جنگ کردن با شمشیر،
* شمشیر کشیدن: (مصدر لازم) بیرون کشیدن شمشیر از غلاف، برآوردن شمشیر از نیام به‌ قصد جنگ کردن،

ترکی به فارسی

دسته

دسته

تعبیر خواب

شمشیر

دیدن شمشیر درخواب بر پنج وجه بود. اول: فرزند. دوم: ولایت. سوم: محبت. چهارم: منفعت. پنجم: ظفر و دیدن شمشیر، دلیل بر مردی قوی و فصیح بود. - امام جعفر صادق علیه السلام

فرهنگ فارسی هوشیار

دسته

دستک، آنچه مانند دست یا به اندازه دست باشد مانند دسته تبر

گویش مازندرانی

دسته

مجموع خوشه های بسته شده ی برنج را دسته می نامندبخش پایینی...

معادل ابجد

دسته شمشیر

1319

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری